Shamimane

من مجنون عشقم...❤

Shamimane part 5

5 ساعت بعد: با لباس عروس و آرایش به هم ریخته وارد شهر میشم...همه به من خیره شدن انگار چیز عجیب غریبی دیدن...بیخیال چشم ها میشم...روی نیمکتی میشینم...یعنی واقعا من دیگه فرار کردم...به دل نگران پدر مادرم فکر میکنم...به لباس عروس تنم...به پای برهنم... پا میشیم دلم غار و قور میکنه...به بازار میرم خیلی شلوغه...وارد یک رستوران میشم...خیلی شیکه...همه لباس های شیکی پوشیدن...به میز پسر دختری نگاه میکنم...پسر سربازه...عشق از چشاشون معلومه...به منو نگاه میکنم...چشم به قیمتش میخوره...یادم میاد...اصلا پول همراهم نداره...حالا چیکار کنم...گارسون میاد و میگه... خانم میتونم کمکتون کنم... چند ثانیه تو چشماش خیره میشم...خیلی شرمسار شدم...میدوم و از...
10 مهر 1399

Shamimane part 4

خدمتکاران من و به سمت باغ بزرگی می‌بردند...ترسیده بودن...نمیخواستم زندگیم نابود بشه... _ببخشید +بفرمایید _میتونید برام آب بیارید؟! +بله حتما خدمتگذار رفت بقیه حواسشون به من نبود...خیلی آروم و بی سر صدا فرار کردم...فکر نکنم کسی متوجه شده باشه...فقط میرفتم جلو...وارد دشتی شدم...هیشکی دنبالم نبود...صورتم خندان شد...دسته گلم را پرت کردم رو هوا و روی چمن زار ها رقصیدم...خوشحال و خندان...با پاهای برهنه به سمت تهران رفتم...
10 مهر 1399

Shamimane part 3

من را سوار اسب سفید کردند...اما دیگه برای من اسب سفید اسب سفید شاهزاده نبود بلکه اسب سفید شیطان سفتی بود...شتابان به دهکده کندلوس رفتیم...در دلم میگفتم: یعنی الان دزدیده شدم؟! میخواد باهام چیکار کنن میخواستم گریه کنم اما از طرفی هم نمیخواستم ضعیف با نظر برسم...بعد از دو ساعت راه به دهکده کندلوس رسیدیم. دختر های سفید رویی من رو از روی اسب پا کردن به طرف دهکده بردن وارد یکخونه بزرگ شدیم...خانم ها دورم جمع شدند...با لبو رژ گونه گذاشتن برام و همینطور رژ لب زدند...لباس پر زرق و برق سفید رنگی تنم کردن...حالا فهمیدم چیشده...نمیتونم دیگه ازش فرار کنم...فکر کنم...زندگیم داره نابود میشه...دست گلی با گل های خونین رنگ رز بهم دادن...دارم اسیر...
10 مهر 1399

Shamimane part 2

اما وقتی اسم پسرش اومد...بدون اینکه فکر کنم گفتم بله...پسرش دوست صمیمی من بود...ولی برای من فقط دوست نبود...من عاشق و دل باختش بودم...دخترا براش گیس کشی میکردن. ده خدا گفت:پس هفته بعد ایشاالله ازدواج میکنن...  خوشحال رفتن توی ده کده گردش...از وقت به این موضوع فکر میکردم لپام گل مینداخت...اسب ها با سرعت زیاد وارد ده کده شدن...کلای آبی رنگم پر کشی و رفت...اسب ها ایستادند...پسر خوش قیافه با قد بلند از اسب سفید رنگش پیاده شد...به سمت من آمد...دستش رو به روی من دراز کرد و پیشنهاد داد. _اصلا شما می هستید +بنده پسر ده کده کندلوسم...امیر حسین _متاسفم اما من دارم ازدواج میکنم +ازدواج؟! _بله با پسر ده خدا دو خدمت گزار خود ...
10 مهر 1399

Shamimane part 1

سلام...من شمیم هستم...دختری 15 ساله...اهل ایران زمین. با پدر مادرم...در روستا های...کنار شهر بزرگ تهران زندگی میکنم...15 سال سن دارم...به قول مادرم بلوغ شده ام. استرس تمام بدنم رو در بر گرفته...خواستگار های روستا دم خونه صف کشیده بودند...از اونجایی که زن توی روستای ما کم پیدا می‌شد...خیلی ها برای ازدواج و تشکیل خوانواده آمده بودند...یکی یکی داخل میدن و خود را به خوبی انکار میکردن...ده خدا آمد...ترس در جانم...ده خدا پیر است...دهن باز کرد تا کلمه ای بگوید... _خسته نباشید...امدم بگوییم آیا پسرم را به غلامی میپزیرید تقربا آماده پیشنهاد ازدواج با ده خدا شده بودم اما...تا اسم پسرش را شنیدم...
10 مهر 1399

Shamimane

داستان زندگی مادری در خیابان...با 2 بچه کوچک...پر از غم...اما بدون نا امیدی...شمیم مادری زیبا و فقیر... خوش خنده و سرحال... مارا دنبال کنید. 
10 مهر 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Shamimane می باشد