Shamimane

من مجنون عشقم...❤

shamimane

چشم های مینا دیگه روبه خوشبختی بسته شده...یک بچه ۸ ساله فقط بدبختی میبینه...💔...
11 مهر 1399

shamimane part 12

روی شونم دست گذاشت... برگشتم...خانم حسینی بود... +دختر مگه نگفتم با فرم مدرسه بیایی... -خانم من... +فردا اگه با فرم مدرسه نیایی اخراجی -اخه... +اخه نداریم خانم رفت منم نا امید شدم...اخه من حتی پول روپوشم ندارم...حتی مادرم ندارم...بیچاره +هه بیچاره اناهیتا هم راهشو کشید و رفت و من موندمو حیاط و یک غذا تو دستم...با لباسای پاره پوره و کثیف... از زبان شمیم:وارد مغازه میشم... -ببخشید +بله -میتونم رییس رو ببینم +بله الان صداش میزنم +بله بفرمایید -ببخشید میتونم اینجا کار کنم فقط این بچه باید بغلم باشه +متاسفم اما ما زن مجرد میخواییم -اخه...اخه... انداختنم بیرون تقریبا همه مغازه ها قبولم نکردن وارد یک مغازه غذا های چینی شدم -سلام...
11 مهر 1399

shamimane part 11

چرا نمیرید فکری به حال خودتون کنید...شمیم بود...پارمیس بغلش بود...و یک ظرف غذا دستش... +شما کی باشی؟! -من شمیم هستم کسی که از این به بعد قراره از این بچه ها مواظبت کنه... حسی رو که اون موقع داشتم هیچ وقت نداشتم انگار واقعا یکی حواستش به من بود برای یکی مهم بودم. از زبان شمیم: با شجاعتی که داشتم میتونستم در برابر دنیا وایستم... -بهتره دیگه مینا رو اذیت نکنی رفتم به سمت مینا و بهش ظرف غذا دادم... -اینارو خودم درست کردم خوب بخور +اها باشه... رفتم...ایندفعه فرار نکردم...فقط رفتم...باشجاعت...رفتم پارمیس گریه کرد...باز چیشده؟! به نظر گشنش بود...من پولی نداشتم...حالا چیکار کنم... از زبان مینا: شجاعت شمیم به منم شجاعت داده بود سرم بالا ...
10 مهر 1399

shamimane

مادر بودن و حس مسئولیت اینکه عاشقشی بهترین دلیل برای زنده بودنه...خود این یکی از خوبی های زندگیه... ...
10 مهر 1399

shamimane part 10

یگانه بود... +سلام مینا بازم با این کیف کهنت اومدی؟! کیفمو ازش میگیرم و میگم:اره به تو هم مربوط نمیشه خیلی هم میشه میتونم سه سوته از این مدرسه پرتت کنم بیرون...خودت میدونی که مادرم مدیر این مدرسست +یـــــــــــــگانه +سلام نـــــــادیا میپرن بغل هم دوتا اسکل خوب همو پیدا کرده بودن +عشقم داری باز با کلاس پایینا حرف میزنی بیا بریم یگانه هم با خوش رویی جوابشو داد:باشه عزیزم رفتن...اخیش +مینا بیخیالشون احمقا -همینطوره... اناهیتا اومد...یکی از معروف ترین بچه های مدرسه بود همه دخترا میخواستن باهاش دوست بشن...پدرش خیلی به مدرسه کمک میکرد و اون خیلی پارتی داشت دقیقا بر عکس من...اما از خودم نا امید نمیشدم...من زندگیمو دوست دارم هر چقدرم ک...
10 مهر 1399

Shamimane part 9

بو از پارمیس بود...انگار پارمیس کار خرابی کردا بود...مینا اومد...باورم نمیشه سه سوته پوشکش رو تعویض کرد رفت... +نمیایی؟! _کجا؟! +خونه از پارمیس مواظبت کنی...من باید برم کلاس _باشه وارد یک جای تنگ شدیم... هر چقدر تنگ و کوچیک بود...دنج و گرم بود مینا پارمیس گذاشت روی تختش...خب من دیگه برم... _با این لباسا... +اره دیگه عادت کردم رفت و من و پیش بچه تنها گذاشت از زبان مینا: وارد مدرسه شدم... توی فکرم این بود... چرا یک حسی بهم میگه...اون شبیه مادرمه...حسی که بهم منتقل میکنه... دستاش هم گرمه... +ســـــــــــلام مینا _سلام ملینا +چطوری؟! _خوبم ممنون ملینا تنها دوستم بود... یکی از پست کیف میقاپه... ...
10 مهر 1399

Shamimane part 8

مینا دستمو گرفت... _جانم؟! +م...م...ممنون لبخند زدم و گفتم:خواهش میکنم ناگهان صدای پارمیس در آمد...رفتم سمتش با لحن کودکانه ای گفتم:چیشده خانم کوچولو مینا گفت:گشنشه شیشه شیرش روی سطل زبالست به خودم گفتم...خیلی غیر بهداشتی اما چاره ای ندارم... شیر رو برداشتم بچه رو بغل کردم و خوروندمش... خوابید +خب داستان من اینه مادر و پدرم ولم کردن _لازم نبود... +مشکلی نیست پیش تو حس راحتی دارم _خب اگه اینطوریه منم از عروسی فرار کردم با هم خندیدیم پارمیس بیدار شد و گریش گرفت رفتیم سمتش گفتم:این بوی مزخرف از کجا میاد...
10 مهر 1399

Shamimane part 7

برگشتم دوتا مرد لات رو دیدم... ترس بدنمو پر کرده بود...ناگهان... مینا پیرنمو چسبید معلوم بود ترسیده بود زمزمه زیر لب گفت مادر...اون لحظه زیبا ترین لحظه عمرم بود یکی به من گفت مادر...ترسم بهم ریخت رفتم جلو... گارد گرفتم... زود باش بیا...مرد چماقشو آورد سمتم...چشمامو بستم منتظر درد زیادی شدم... چشمامو باز کردم... یک خانم زیبا رو جلوشو گرفته بود...پرتش کرد اونور... +خانم حالتون خوبه؟! _بله ممنون +بچهاتون چی _بچه هام؟!... اونا هم خوبن +خداروشکر من فاطیما هستم... _منم شمیم هستم +ااا من باید برم عشقم بچمو برسونم مدرسه خدافظ بازم همو میبینیم _آها باشه خدانگهدار مبنا دستمو گرفت......
10 مهر 1399

Shamimane part 6

که...صدای گریه شنیدم...به طرف صدا رفتم...دقیقا بغلم بچه کوچیکی نشسته بود...یک پتو هم دستش بود...تنش کثیف بود لباس پاره پوره ای بر تن داشت...موهای کثیف پریشونی داشت...تو چشماش غم معلوم بود... _ببخشید؟! +بله؟! _چرا داری گریه میکنی؟! +شما کی هستی _من شمیم هستم +آها بعد قضیه این لباس عروس و صورت داغونت چیه؟! یک طوری حرف می‌زد کمی بهم برخورد... _خب من عروسی بودم +با این ریختت _داستانش طولانیه +خب... صدای گریه ای از پتو اومد گریه یک بچه کوچیک _چی داخل اون پتو چیه؟! +اوو.. این خواهرمه _واقعا شاید بتونم کمک کنم کنارش زانو زدم...بچه رو ازش گرفتم _خب اسم خانومی چیه؟! +من... مینا هستم اینم خواهر کوچولوم پارمیسه _پدر و مادرت کجان؟! تا...
10 مهر 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Shamimane می باشد