یگانه بود... +سلام مینا بازم با این کیف کهنت اومدی؟! کیفمو ازش میگیرم و میگم:اره به تو هم مربوط نمیشه خیلی هم میشه میتونم سه سوته از این مدرسه پرتت کنم بیرون...خودت میدونی که مادرم مدیر این مدرسست +یـــــــــــــگانه +سلام نـــــــادیا میپرن بغل هم دوتا اسکل خوب همو پیدا کرده بودن +عشقم داری باز با کلاس پایینا حرف میزنی بیا بریم یگانه هم با خوش رویی جوابشو داد:باشه عزیزم رفتن...اخیش +مینا بیخیالشون احمقا -همینطوره... اناهیتا اومد...یکی از معروف ترین بچه های مدرسه بود همه دخترا میخواستن باهاش دوست بشن...پدرش خیلی به مدرسه کمک میکرد و اون خیلی پارتی داشت دقیقا بر عکس من...اما از خودم نا امید نمیشدم...من زندگیمو دوست دارم هر چقدرم ک...