shamimane part اخر پایانی غم انگیز
من جاش میشینم...
علی بود...
من پاشدم...جام نشست...یوهو هواپیما شروع کرد به تکون خوردن...ارمیتا بچه هارو بغل کرد...منم تکیه دادم به یه صندلی...حس کردم هواپیما داره بر عکس میشه...تر سیده بودیم...در باز شد...همه داشتیم داخل میکشیدیم...چمدون ها پرت شدم بیرون...شکیب خودشو به من رسوند...یک میله محکم گرفت...منم چسبیدم بهش...ارمیتا داشت...😥پرت شد...ولی قبلش...پارمیس رو پرت کرد سمتم...مینا خودشو به ما رسوند...باورم نمیشه...ارمیتا...علی هم کم کم داشت پرت میشد...اونم رفت...ترسناک ترین اتفاق عمرم بود...شکیب زود یک چتر نجات وصل کرد بهم...خودشم پوشید...دقت نرکرده بودم...اناهیتا و امیر...فکر کنم اونا هم پرت شدن...خیلی ترسناکه و ناراحت کننده...چرا باید اینطوری بشه...چرا ما؟!...چرا؟!
شکیب توی گوشم میگه:من میپرم هر وقت چتر رو باز کردم تو هم باز کن در ضمن من و ل نکن...
-باشه...
مینا بغلش بود و پرید...
منم پشت سرش پریدم...باید برای بچه ها قوی میبودم...برای اونا...ولی مرگ عزیزانم...کسایی که بهن لطف کردن...شکیب دستمو میگیره...باوهم میریم به سمت پایین شکیب چتر رو باز میکنه...چتر رو باز میکنم...باز نمیشه...چرا باز نمیشه...پارمیس رو پرت میکنم سمتش...دست و پامو باز میکنم...لبخند میزنم و....زندگیمو تموم میکنم...با خوشی...خوشحالن که مادر مینا و مارمیس بودم...خوشحالم...❤💔
از زبان شکیب:پرت میوفتم روی ساحل باغل دریا...نه...نه شمیم...پارمیس رو میدم دست مینا...به در یا نگاه میکنم...نه...نه...نباید اینطوری بشه...میدوم سمت دریا و داد میزنم...نــــــــــــــــه
همیشه خوب تموم نمیشه...همیشه منتظر یک پایان خوب نباشید...💖پایان رمان شمیمانه...این داستان کاملا واقعی بوده است...
علی بود...
من پاشدم...جام نشست...یوهو هواپیما شروع کرد به تکون خوردن...ارمیتا بچه هارو بغل کرد...منم تکیه دادم به یه صندلی...حس کردم هواپیما داره بر عکس میشه...تر سیده بودیم...در باز شد...همه داشتیم داخل میکشیدیم...چمدون ها پرت شدم بیرون...شکیب خودشو به من رسوند...یک میله محکم گرفت...منم چسبیدم بهش...ارمیتا داشت...😥پرت شد...ولی قبلش...پارمیس رو پرت کرد سمتم...مینا خودشو به ما رسوند...باورم نمیشه...ارمیتا...علی هم کم کم داشت پرت میشد...اونم رفت...ترسناک ترین اتفاق عمرم بود...شکیب زود یک چتر نجات وصل کرد بهم...خودشم پوشید...دقت نرکرده بودم...اناهیتا و امیر...فکر کنم اونا هم پرت شدن...خیلی ترسناکه و ناراحت کننده...چرا باید اینطوری بشه...چرا ما؟!...چرا؟!
شکیب توی گوشم میگه:من میپرم هر وقت چتر رو باز کردم تو هم باز کن در ضمن من و ل نکن...
-باشه...
مینا بغلش بود و پرید...
منم پشت سرش پریدم...باید برای بچه ها قوی میبودم...برای اونا...ولی مرگ عزیزانم...کسایی که بهن لطف کردن...شکیب دستمو میگیره...باوهم میریم به سمت پایین شکیب چتر رو باز میکنه...چتر رو باز میکنم...باز نمیشه...چرا باز نمیشه...پارمیس رو پرت میکنم سمتش...دست و پامو باز میکنم...لبخند میزنم و....زندگیمو تموم میکنم...با خوشی...خوشحالن که مادر مینا و مارمیس بودم...خوشحالم...❤💔
از زبان شکیب:پرت میوفتم روی ساحل باغل دریا...نه...نه شمیم...پارمیس رو میدم دست مینا...به در یا نگاه میکنم...نه...نه...نباید اینطوری بشه...میدوم سمت دریا و داد میزنم...نــــــــــــــــه
همیشه خوب تموم نمیشه...همیشه منتظر یک پایان خوب نباشید...💖پایان رمان شمیمانه...این داستان کاملا واقعی بوده است...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی